و شرارهی ابر را
در هم میپیچیدم،
گر استوار قلعهای داشتم.
خروش موج را فرو مینشاندم
و موج و طوفان را به کف برمیگرفتم،
گر به دریا بادبانهایی داشتم.
و لرزان بیرقم را
که بر ویرانهی زمین جای داشت،
بر فراز خورشید میافراشتم،
گر نردبانی داشتم.
رها میساختم عنانش را
و ارابه ران باد را بر پیکر کوهها
به لگام میکشیدم،
گر اسبی داشتم.
به سینهی خاک
قلب و سرودهها را میکاشتم،
گر کشتزار و گاوآهنی داشتم.
و سکوت را از سؤالاتی آهنگین
لبریز میکردم
و مایه تسلی همراهان بودم،
گر عودی داشتم.
و از بیشهای به بیشهزاری
تا کرانهی نیستی پیش میرفتم،
گر پایی داشتم.
نه!
رنج و صلیب نیز آن اوست
شب تار دگر بار خیمه زده
ای محکوم!
کدامین وجود پابرجاست
و تو فریاد برمیآوری:
«نمیترسم»
ساقها بریده میشوند و گردنها
قلبها و ابرها از حرکت بازمیایستند
هر آن گه بخواهید
ای سروهای سرفراز
ای جنگجویان چو کوه
چشمها کنده میشوند
و تپهها فرو میریزند
چنانچه بانگ برآرید
و خون آغشته به خاکم
گر تاکستانهای شما
روزی خشکیده شود،
به می تبدیل خواهد شد
کلاغ هم به شب سیه سپید گردد،
هر آنگه بخواهید
ولی
صدایم روزی فریاد برخواهد آورد:
«نمیترسم»
هر آنگه که توانستید
اسب صدایم را تازیانه زنید
مادام که فریاد برمیآورد:
«نمیترسم»
محمود درویش
I’m not looking for another as I wander in my time,
Walk me to the corner, our steps will always rhyme,
You know my love goes with you as your love stays with me,
It’s just the way it changes, like the shoreline and the sea,
But let’s not talk of love or chains and things we can’t untie,
Your eyes soft with sorrow,
Hey, that’s no way to say goodbye.
Leonard Cohen
این همه انتظار سرگردان
روی لحظههای من چه میکنند
وقتی بند بند ِ ثانیهها
فراقت را به سوگ نشستهاند؟
صدای پای تو
کوچ میکند
و هجای گامهایت
روی حرف حرف زندگیام بالا میگیرد
رنگ باختن صامت حضورت در مصوت بیغروب ِخیالت
و کلماتی که
بخیه میخورند روی لبهایم
تا دایرهی نگاه مخلمیات را
در نقطهی تلاقی افق و دریا
مکرر کنند
آمدهایم عاشق شویم
پذیره شدن دانهای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینهای به شکیبایی صدف میطلبد
جگر هزارتوی سرخ گل میخواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیدهی آفتاب
پرتاب کند
هشدار!
نطفهی نهنگ است عشق
نه کرمینهی وزغی
و لمحهای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا میطلبد
هشدار روزگار!
آمدهایم عاشق شویم.
منوچهر آتشی از آن بزرگ مردانی است که نه گهگاه که همیشه و با کوچکترین بهانه دلم برایش تنگ میشود. سر ِ کوهی، لب ِ آبی، طرح مبهم گندم و گیلاسی هم که نباشد، باز دلم برای آخرین نوبت بربط نوازیاش پر میزند، دلم میخواست که مرگ فرصتش میداد و میخواند آن یگانه آهنگی را که دمادم خواب عاطفهاش را رنگ زندگی میزد. چه سعادت غمناکی است گوش سپردن به صدای شعرش بیحضور همیشه حاضرش و امشب باز کنار این دریا، تصویر لطیف و مأنوس شعر و اندیشهاش برابر چشمم نشست. آمده بود عاشق شود، گل به گل، سنگ به سنگ این دشت را عاشقانه زیست و در آفتاب به پرواز درآمد، ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من.