سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

چشمان خیس خدا

برای "رویا" و این روزهای  وطنم:  

  

 عکس: جنگل ابر

 

اینجا
میان اسارت این همه دیوار بی‌پنجره

دستانم نگاه تر چشمان خدا را نشانه می‌رود

گویی خدا هم گریه می‌کند و "بود آیا که در میکده‌ها بگشایند" می‌خواند

می‌خواهم برای تمام ساعت‌های آفتابی شهر شمعی بگیرانم

می‌خواهم برای آفتاب گردان‌های خانه‌ی همسایه از نو شناسنامه بگیرم

و پیکرهای زمهریر بسته‌‌ی‌مان را
در خاطره‌ی طلایی گیسوان عروسک دختر همسایه به آتش بکشانم

می‌خواهم بخوانم، بخندم، برقصم

ولی...

نگاهم، گلویم، پیراهنم

لای دندان بی‌وقفه‌ی شب چهار پاره می‌سراید

و دستانم روی چشمان خیس خدا

منتظر مانده است

و این همه سرخ
که زخمه‌ی کبود می‌زند بر تار تار  دلم

"بود آیا؟ 

گره از... 

کار فرو بسته‌ی ما... 

بگشایند؟"

و کسی می‌گوید:

"دل قوی دار 

که از بهر خدا بگشایند..."

سمت رنگین قصه‌های پدر

 

 

 

من از دور دست‌ها آمده‌ام

از مزارع گندم

از کرت‌های جالیز

از کوچه‌های کودکی

از شهر رنگین قصه‌های پدر

در شب‌های کشدار زمستان

و از چشمان هستی بخش مادر

که تمام مهربانی اش را

با نگاهش به من می بخشید 



یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست 

در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید 

می شود از چشم هایش
چشم ها را می شود آموخت 

می شود دل را فراهم کرد 

می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد 


سوگ

 


شعری از چیستا یثربی با اندکی تغییر و تلخیص
(به یاد نازنین دوستی که این شعر را این گونه می خواند و دوست می داشت و باور نمی‌کنم که امروز این شعر را برای نبودن خودش اینجا می‌گذارم...)


و زن روی شانه های عشق گریسته است
چرا که  

او که آمده بود
او که پیراهن اش  

لبریز عطر باغ های زیتون بود در عصر تابستان
و گام هایش تیرباران دلهره ها
دیگر نیست...
از ماه تا ماهی
ممکن تر از او کسی نبود
و حالا چه ساده نبودنش را گفت!
او که دستانش بلندترین فریادها بود در پرسه های بی مقصدمان
و کبوتران تشنه ی نگاهش  

بر هیچ سرابی سرگردان نبود
چه حضور سنگینی است نبودنش! 

ساده است اگر بگویم
رفته است و من هنوز خوبم
و پیرزن های محل  

عشق را به خانه ی خود برده اند
تا بلایی سر خود نیاورد
ساده است اگر بگویم
او رفته است و دیگر تمام روزها
ته مانده ی چای یک ظهر سه شنبه است 

که در باد سرد شد...
اگر گریه می کنم
برای او نیست
تنها برای توجیه این غروب طولانی است 

وقتی که چشمان شب، در این عبور بی فرجام
چشم مرا نخواهد دید
و ما از آن سوی اعصار دور
بیهوده به هم سلام خواهیم کرد
و من نمی دانم که تو را
چگونه با انگشتانم از زندگی کم کنم 

تا کودکان کوچه بفهمند
تا کودکان کوچه بی تو بودن را یاد بگیرند.