من از دور دستها آمدهام
از مزارع گندم
از کرتهای جالیز
از کوچههای کودکی
از شهر رنگین قصههای پدر
در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادر
که تمام مهربانی اش را
با نگاهش به من می بخشید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید
می شود از چشم هایش
چشم ها را می شود آموخت
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد