سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بیهودگی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر پیشرفتی از او سلب شده بود. سیزیف باید مدام تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد و همین که بر فراز سربالایی می رسید، سنگ می غلتید و پایین دره می افتاد. او دوباره و دوباره پایین می آمد و تخته سنگ را نفس نفس زنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان ساییده می شود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را رنجور زخمی می کرد، در صد ساله ی نخست مجازاتش صاف و هموار شد، به طوری که هل دادن پر زحمت جایش را به غلت دادن ساده داد. در هزاره ی بعد، تخته سنگ کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر. عاقبت به زحمت می شد نام تخته سنگ بر آن نهاد که چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد و با کارت اعتباری قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می خرد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود و شب ها دوباره پایین می آید.
By: Stephan Lackner
دو پسربچه ایستاده بودند و عبور شیطان را مینگریستند. نیروی جادویی چشمانش را هنوز به خاطر داشتند.
«اون از تو چی میخواست؟»
«روحم را. از تو چی؟»
«یک سکه برای تلفن کردن به خانه!»
«خب... میخوای بریم چیزی بگیریم و بخوریم؟»
«آره خیلی دلم میخواد ولی من حالا دیگه پول ندارم.»
«عیبی نداره، من یه عالمه پول دارم.»