آمدهایم عاشق شویم
پذیره شدن دانهای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینهای به شکیبایی صدف میطلبد
جگر هزارتوی سرخ گل میخواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیدهی آفتاب
پرتاب کند
هشدار!
نطفهی نهنگ است عشق
نه کرمینهی وزغی
و لمحهای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا میطلبد
هشدار روزگار!
آمدهایم عاشق شویم.
منوچهر آتشی از آن بزرگ مردانی است که نه گهگاه که همیشه و با کوچکترین بهانه دلم برایش تنگ میشود. سر ِ کوهی، لب ِ آبی، طرح مبهم گندم و گیلاسی هم که نباشد، باز دلم برای آخرین نوبت بربط نوازیاش پر میزند، دلم میخواست که مرگ فرصتش میداد و میخواند آن یگانه آهنگی را که دمادم خواب عاطفهاش را رنگ زندگی میزد. چه سعادت غمناکی است گوش سپردن به صدای شعرش بیحضور همیشه حاضرش و امشب باز کنار این دریا، تصویر لطیف و مأنوس شعر و اندیشهاش برابر چشمم نشست. آمده بود عاشق شود، گل به گل، سنگ به سنگ این دشت را عاشقانه زیست و در آفتاب به پرواز درآمد، ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من.
یکی از شاعران چینی میگوید: «دیشب در خواب، خویشتن را به شکل پروانهای دیدم و اکنون نمیدانم من انسانی هستم که در رویا خود را پروانه یافته است و یا پروانهای هستم که در رویای دیگری خود را انسانی میبیند.» این انتقال و حرکت میان رویا و حقیقت، چیزی نیست که تنها شاعران و هنرمندان با آن درگیر باشند، بلکه ویژهی نوع انسان است، اما در این میان، بیشتر هنرمندان هستند که هر دو طرف قضیه را به رسمیت میشناسند و یکی را فدای دیگری نمیکنند. شاعران آن چنان از رویا سخن میگویند که مخاطب گزیری جز تأیید او ندارد و گاه آن چنان زندگی واقعی را سراب گونه جلوه میدهند که مخاطب احساس تزلزل میکند و زیر پایش را خالی مییابد، به طوری که اگر تبلیغات رویایی شاعران و هنرمندان نبود، جهان اکنون شکل دیگری داشت و چه بسا که گل زیبا نبود و حتی واژه عشق نیز این همه گسترده و باشکوه، تصویر نمیشد.
ادامه مطلب ...