مینشینم کنار سکوت سر به آسمان کشیدهی سروها
ردیف ِ تمام شمشادهای باغ را چامه میسرایم
قافیهی صدای بال شاپرک ها را غزل ساز می کنم
یک چهارپاره رباعی، یک غزل دوبیتی
یک قصیده در گوشهی عشاق
یک بند ترجیعش سبز ِ سبز ِ سبز
قطعه قطعه گل سرخ در مستزاد ِ پیالهی آب!
در ساعت تطهیر برگ از باران
وقتی عقربههای ترد بهار
آفتابی میشوند،
شمعدانیهای شعر من گل میدهند
سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بیهودگی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر پیشرفتی از او سلب شده بود. سیزیف باید مدام تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد و همین که بر فراز سربالایی می رسید، سنگ می غلتید و پایین دره می افتاد. او دوباره و دوباره پایین می آمد و تخته سنگ را نفس نفس زنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان ساییده می شود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را رنجور زخمی می کرد، در صد ساله ی نخست مجازاتش صاف و هموار شد، به طوری که هل دادن پر زحمت جایش را به غلت دادن ساده داد. در هزاره ی بعد، تخته سنگ کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر. عاقبت به زحمت می شد نام تخته سنگ بر آن نهاد که چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد و با کارت اعتباری قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می خرد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود و شب ها دوباره پایین می آید.
By: Stephan Lackner
در این حریم شبانه ی ستم گرفته
دراین شب خوف و خاکستر که غم گرفته
رفیق روزان روشن رهایی من
ستاره ها را صدا بزن، دلم گرفته
قامت یاران
از تبرداران
اگر شکسته
جنگل جاری
رو به بیداری
به گل نشسته
روبه بیداری
جنگل جاری
جوانه بسته
ستاره سوسو نمی زند اگرچه برمن
رفیق روزان بی کسی ای سر به دامن
در این سکوت سترون سنگر به سنگر
چراغ خورشیدواره ی چشم تو روشن
ایرج جنتی عطایی
دفتر شعر زمزمه های یک شب سی ساله