یادت هست
جادوی دخترکی را
که هر صبح در قاب پنجره
موهای نمناک سرو را شانه می زد
و لب های خورشید را می بوسید؟
حالا چندی است پنجره را به میان خانه آورده است،
مهر را و سرو را...
با تردید دست ها و لب ها
برای شانه ها و بوسه ها
کاش دنیا
تنها به اندازه یک قاب پنجره
به عقب برمی گشت...
تهران؛ بیست و پنجم شهریور 91
پاییز طفره میرود از کلام من
قرار است
در ساعتی که جمعه ندارد،
در کاغذی به سپیدی دستهای گچی تو
دانه بنشانم
با قلمی که قلمه میزندم به هر چه زرد، سرخ، بنفش
مگر نه این که
این برگهای سپید بیخاطره
با همین سیلی کلام
گونههای خود را
سرخ میدارند؟