برای "رویا" و این روزهای وطنم:
عکس: جنگل ابر
اینجا
میان اسارت این همه دیوار بیپنجره
دستانم نگاه تر چشمان خدا را نشانه میرود
گویی خدا هم گریه میکند و "بود آیا که در میکدهها بگشایند" میخواند
میخواهم برای تمام ساعتهای آفتابی شهر شمعی بگیرانم
میخواهم برای آفتاب گردانهای خانهی همسایه از نو شناسنامه بگیرم
و پیکرهای زمهریر بستهیمان را
در خاطرهی طلایی گیسوان عروسک دختر همسایه به آتش بکشانم
میخواهم بخوانم، بخندم، برقصم
ولی...
نگاهم، گلویم، پیراهنم
لای دندان بیوقفهی شب چهار پاره میسراید
و دستانم روی چشمان خیس خدا
منتظر مانده است
و این همه سرخ
که زخمهی کبود میزند بر تار تار دلم
"بود آیا؟
گره از...
کار فرو بستهی ما...
بگشایند؟"
و کسی میگوید:
"دل قوی دار
که از بهر خدا بگشایند..."