نپرسید کجاست!
همین حوالی
کنار رد پای صبح
پهلو گرفتهام
گاهی زخمهای میزنم بر تار زندگی
با مضراب شعر
که میرود تا گوشهی چکاوک
ماه که اذان میدهد
میشوم قاصدکی در دست باد
میچرخم و هی بالاتر میروم
تا میرسم به هوای تو
که چون ققنوس پر میکشی از میان خاکسترهای ذهن من
و مینشینی کنار همین هشیارْ مستیهای خوابزده
نترس نازنین
اینجا هوا فقط گاهی، کمی اخم میکند
قدری ستاره که در بخوردان شب بریزی
صبح میشود
و تو "مثل خورشید" زاده میشوی از میان شریانهایم
برای دامن هزار رنگ دختر پاییز
و یادی از یداله رویایی
زمین
فصاحت برگ چنار را
به باد خستهی پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
زنبض بی تپش خاک میگرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دودهی افشان شب شبح میشد
میان درهم هذیان من
دو شعلهی سبز نشست
به روی شیشهی تار، ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجرهی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آتشی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی زبرهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز او میسوخت
ز روی پنجرهی من خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
یداله رویایی
برای زنی که با یک کاسه نور، یک خوشه مهر، یک کوزه عشق ما را مهمان مهربانی و سخاوت سفرهی وصلهدار اما رنگینش کرد.
سفرهات چقدر صمیمی است
وقتی
بوی فقر میدهد و سخاوت دستهای تو
نان تنور گرم قلب تو را
لقمه میکنم و در دهان کودکم میگذارم
رنگ آفتاب نگاهش
چقدر میارزید
که راه تمام سفرههای رنگین دنیا را
در عطر نان سفرهی روستایی تو گم کردهام؟