دو پسربچه ایستاده بودند و عبور شیطان را مینگریستند. نیروی جادویی چشمانش را هنوز به خاطر داشتند.
«اون از تو چی میخواست؟»
«روحم را. از تو چی؟»
«یک سکه برای تلفن کردن به خانه!»
«خب... میخوای بریم چیزی بگیریم و بخوریم؟»
«آره خیلی دلم میخواد ولی من حالا دیگه پول ندارم.»
«عیبی نداره، من یه عالمه پول دارم.»