آمدهایم عاشق شویم پذیره شدن دانهای سرگشته تا مرواریدی آفریده شود به خون دلی سینهای به شکیبایی صدف میطلبد جگر هزارتوی سرخ گل میخواهد که خدنگ شبنمی به چله نشاند و تا گلوی تفتیدهی آفتاب پرتاب کند هشدار! نطفهی نهنگ است عشق نه کرمینهی وزغی و لمحهای تلاطم طغیانش را دلی به هیبت دریا میطلبد هشدار روزگار! آمدهایم عاشق شویم.
منوچهر آتشی از آن بزرگ مردانی است که نه گهگاه که همیشه و با کوچکترین بهانه دلم برایش تنگ میشود. سر ِ کوهی، لب ِ آبی، طرح مبهم گندم و گیلاسی هم که نباشد، باز دلم برای آخرین نوبت بربط نوازیاش پر میزند، دلم میخواست که مرگ فرصتش میداد و میخواند آن یگانه آهنگی را که دمادم خواب عاطفهاش را رنگ زندگی میزد. چه سعادت غمناکی است گوش سپردن به صدای شعرش بیحضور همیشه حاضرش و امشب باز کنار این دریا، تصویر لطیف و مأنوس شعر و اندیشهاش برابر چشمم نشست. آمده بود عاشق شود، گل به گل، سنگ به سنگ این دشت را عاشقانه زیست و در آفتاب به پرواز درآمد، ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من.
|