عشق


آمده‌ایم عاشق شویم

پذیره شدن دانه‌ای سرگشته

تا مرواریدی آفریده شود

به خون دلی

سینه‌ای به شکیبایی صدف می‌طلبد

جگر هزارتوی سرخ گل می‌خواهد

که خدنگ شبنمی به چله نشاند

و تا گلوی تفتیده‌‌ی  آفتاب

پرتاب کند

هشدار!

نطفه‌ی نهنگ است عشق

نه کرمینه‌ی وزغی

و لمحه‌ای تلاطم طغیانش را

دلی به هیبت دریا می‌طلبد

هشدار روزگار!

آمده‌ایم عاشق شویم.


منوچهر آتشی از آن بزرگ مردانی است که نه گه‌گاه که همیشه و با کوچکترین بهانه‌ دلم برایش تنگ می‌شود. سر  ِ کوهی، لب ِ آبی، طرح مبهم گندم و گیلاسی هم که نباشد، باز دلم برای آخرین نوبت بربط نوازی‌اش پر می‌زند، دلم می‌خواست که مرگ فرصتش می‌داد  و می‌خواند آن یگانه آهنگی را که دمادم خواب عاطفه‌اش را رنگ زندگی می‌زد.  چه سعادت غمناکی است گوش سپردن به صدای شعرش بی‌حضور همیشه حاضرش و امشب باز کنار این دریا، تصویر لطیف و مأنوس شعر و اندیشه‌اش برابر چشمم نشست. آمده بود عاشق شود، گل به گل، سنگ به سنگ این دشت را عاشقانه زیست و در آفتاب به پرواز درآمد، ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من.