حرکت در طیف واژه‌ها

یکی از شاعران چینی می‌گوید: «دیشب در خواب، خویشتن را به شکل پروانه‌ای دیدم و اکنون نمی‌دانم من انسانی هستم که در رویا خود را پروانه یافته است و یا پروانه‌ای هستم که در رویای دیگری خود را انسانی می‌بیند.» این انتقال و حرکت میان رویا و حقیقت، چیزی نیست که تنها شاعران و هنرمندان با آن درگیر باشند، بلکه ویژه‌ی نوع انسان است، اما در این میان، بیشتر هنرمندان هستند که هر دو طرف قضیه را به رسمیت می‌شناسند و یکی را فدای دیگری نمی‌کنند. شاعران آن چنان از رویا سخن می‌گویند که مخاطب گزیری جز تأیید او ندارد و گاه آن چنان زندگی واقعی را سراب گونه جلوه می‌دهند که مخاطب احساس تزلزل می‌کند و زیر پایش را خالی می‌یابد، به طوری که اگر تبلیغات رویایی شاعران و هنرمندان نبود، جهان اکنون شکل دیگری داشت و چه بسا که گل زیبا نبود و حتی واژه عشق نیز این همه گسترده و باشکوه، تصویر نمی‌شد.


زندگی را زنده‌تر و به تعبیری «زندگی‌تر» جلوه دادن، همان است که آن را به سوی رویا شدن سوق داده و در این مسیر تمامی عناصر زندگی، مجموعه‌ای از علایم و نشانه‌ها می‌شود و از سوی هنرمندان و شاعران به وسیله‌ی زبانی ویژه به احساساتی ویژه ترجمه می‌شود:  

داریم نشان بی‌نشانی...دانیم زبان بی‌زبانی 

 ماییم چو از منی گذشته...سرچشمه‌ی آب زندگانی 

طفلیم به روزگار پیری...پیریم به عالم جوانی 

ما را چو مکان نباشد این دم...گوییم نشان لامکانیم 

 سیمرغ جهان لامکانیم... مقصود زمین و آسمانیم  

 آن چه «نسیمی» شاعر عصر تیموری و از سران نهضت «حروفیه» در ترجیع‌بند فوق بیان کرده، چیزی جز ترجمه‌ی احساسات نیست و هر یک از واژه‌های او تنها به عنوان کلید عمل می‌کند و خود مطلب نیست. نشان، زبان، ما، طفل، پیر و ... همه‌ی این کلمات واقعی در مفهوم کاربرد عادی خود نیستند.  

در این پاره،‌انسانی معرفی می‌شود که زنده است، نفس می‌کشد، واقعیت دارد، اما در ما احساس اساطیری بودن را برمی‌انگیزد و ما او را پررنگ‌تر از دیگران و زندگی او را، زندگی‌تر می‌یابیم. او کسی است که همه جای هستی را از خودش پر کرده است: 

ماییم و به غیر ما کسی نیست...در شیب و فراز و زیر و بالا   

به بیان دیگر، گوینده‌ی این سخن شاعری است که میان آن چه واقعیت تلقی می‌شود و آن چه رویا نام دارد، حجابی نمی‌بیند و دو طرف خط را همچون حروف مرتبط، به یکدیگر پیوند می‌دهد و میان آنان تعادل برقرار می‌کند. پس برای او شگفت نیست که اکنون پروانه‌ای باشد که در رویایش به انسانی بدل شده است. 

این نوع سیال بودن و حرکت و سریان در همه چیز، در میان شاعران عارف ایران فراوان به چشم می‌خورد و مولوی در غزلیات شمس، این گونه عمل کرده است اما کار هنر از این هم فراتر می‌رود و شاعر، بیرون از واقعیت قابل قبول همگان، جهانی می‌آفریند که آن را به عنوان جهانی حقیقی و کلی‌تر به مخاطبش می‌قبولاند. ارسطو شعر و سخن ادبی را، فلسفی‌تر از سخن تاریخی می‌دانست زیرا شعر و سخن ادبی از «آن چه می‌تواند رخ دهد» می‌گوید، در حالی که تاریخ «از آن چه به راستی رخ داده است». در حقیقت ارسطو، شعر و ادبیات را کلی و تاریخ را جزئی یافته است.  

هنرمند و شاعر جهان ساخته‌ی دست دیگران را دوست ندارد و آن را مستهلک می‌داند و به همین جهت به رویا می‌پردازد و تا آن جا پیش می‌رود که به راحتی جهان رویاییش را واقعیت می‌بخشد و آن را جانشین این جهان می‌کند. این جهان رویا می‌تواند جایی باشد که تصویری معکوس از جهان واقعی ارائه دهد، مثل جهان حافظ در غزلیاتش که کاملاً معارض با آن چیزی است که دیده می‌شود و واژه‌ها، در این صورت چیزی جز کدها و کلیدهای رمز و نشانه نیستند. در حقیقت به جهت همین واقعیت پنداری رویاست که تمامی هنرمندان جهان از جهت شکل زندگی و رابطه با مردم دیگر، بی‌شباهت به هم نیستند. اکثراً در زندگی عادی و روزمره دچار تسامح بوده‌اند، از این رو که آن را واقعی و کلی نمی‌دانند، زیرا آنان در خط تاریخی زندگی در حرکت نیستند، بلکه در مسیر «ارزش‌های زندگی» آن را باور دارند. زندگی در قالب ارزش‌ها، آن کلیتی را که ارسطو در باب شعر و ادبیات گفت به وجود می‌آورد.  

تردیدی نیست که انسان هر چه صنعتی‌تر شود و جامعه او دارای مناسباتی پیچیده‌تر گردد، نیاز به تقسیم کار و تخصصی شدن آن بیشتر احساس می‌گردد و در این میان، این انسان است که خویشتن را از کلیت می‌اندازد و چند قسمت می‌کند. تقسیم شدن انسان،‌ رابطه او را با کل و جوهر هستی (طبیعت + انسان) قطع می‌کند و او را در محدوده‌ای بسیار خرد، اسیر می‌سازد. بنابراین ضرورت هنر بیشتر بدان جهت، رخ می‌نماید که انسان برای رهایی از سقوط و نابودی بدان نیازمند است، هنر مانع از ماندن و رکود انسان در مرحله‌ای خاص می‌گردد.  

هنر، برهانی قاطع است که تسلیم شدن به هر موقعیت و حالتی را مجاز نمی‌داند و انسان را از آن ظرفیت‌ها عبور می‌دهد و حتی در برابر علوم نیز او را به یقینی مشکوک می‌رساند. شاعران و هنرمندان با افکندن خویشتن به ناشناخته‌های رویا، بر قطعیت همه چیز خط بطلان کشیدند و راه را برای حرکت انسان هموار کردند.  

هنر انسان را قدرتمندتر کرد تا آن جا که انسان شاعر، سپاهی از انسان‌های عالم را درهم شکست. شاعر از آن جهت که هیچ ندارد، هیچ مقتل و کشتن‌گاهی نیز ندارد و اصلاً نمی‌توان بر او ضربه وارد کرد. او برای به دست آوردن همه چیز، همه چیز را از دست داده است. بنابراین هنر انسان را قدرتمند و نامیرا می‌سازد و به او معنایی بی‌پایان می‌بخشد:  

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم... محصول دعا در ره جانانه نهادیم 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش... این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد... تا روی در این منزل ویرانه نهادیم  

هنرمندان و شاعران، آن جوهر شگرف و آن غار جادو را، که همه چیز را به همه چیز بدل می‌کند، یافته‌اند و از آن ظرفیت، کلمه‌ی «عشق» را به عنوان رمز و نشان، به کار می‌برند شاید بتوان، عشق را نمودگاری از خرد ناب، شناخت ناب و انسان ناب دانست.  

بدین سان از آن جا که ترجمه‌ی احساس به واژه‌ بسیار دشوار و بلکه ناممکن است، باید در طیف‌هایی که واژه‌ها به عنوان نشانه، ایجاد می‌کنند حرکت کرد و مستقیماً خود واژه را معتبر ندانست، مولانا می‌فرماید:  

هر شش جهتم ای جان، منقوش جمال تو...در آینه در تابی، چون یافت صقال تو  

آیینه تو را بیند، اندازه عرض خود ... در آینه کی گنجد اشکال جمال تو  

مولوی بارها و بارها، سخن گفتن را غبارانگیزی در برابر معنا دانسته است، بنابراین با حرکت در طیف واژه‌هاست که شاعر می‌تواند مخاطب را از یک واقعیت به واقعیتی پررنگ‌تر بکشاند و او را میان رویای انسان و پروانه در سیران و عبور قرار دهد.

 

منابع:

1-       مصیبت‌نامه عطار نیشابوری، تصحیح دکتر نورانی وصال، انتشارات زوار، ص 270

2-       دیوان عماد الدین نسیمی، سیدعلی صالحی، انتشارات تهران، 1368، صص 258 و 289

3-       از نشانه‌های تصویری تا متن، بابک احمدی، نشر مرکز، 1371، ص 197

4-       ضرورت هنر در روندتکامل اجتماعی، ارنست فیشر، ترجمه: فیروز شیروانلو، انتشارات توس، 1358 ص 116

5-       شناخت زیبایی، فیلیس شاله، ترجمه: علی اکبر بامداد، نشر طهوری، 1347، ص 37