برای دامن هزار رنگ دختر پاییز
و یادی از یداله رویایی
زمین
فصاحت برگ چنار را
به باد خستهی پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
زنبض بی تپش خاک میگرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دودهی افشان شب شبح میشد
میان درهم هذیان من
دو شعلهی سبز نشست
به روی شیشهی تار، ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجرهی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آتشی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی زبرهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز او میسوخت
ز روی پنجرهی من خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
یداله رویایی