و شرارهی ابر را
در هم میپیچیدم،
گر استوار قلعهای داشتم.
خروش موج را فرو مینشاندم
و موج و طوفان را به کف برمیگرفتم،
گر به دریا بادبانهایی داشتم.
و لرزان بیرقم را
که بر ویرانهی زمین جای داشت،
بر فراز خورشید میافراشتم،
گر نردبانی داشتم.
رها میساختم عنانش را
و ارابه ران باد را بر پیکر کوهها
به لگام میکشیدم،
گر اسبی داشتم.
به سینهی خاک
قلب و سرودهها را میکاشتم،
گر کشتزار و گاوآهنی داشتم.
و سکوت را از سؤالاتی آهنگین
لبریز میکردم
و مایه تسلی همراهان بودم،
گر عودی داشتم.
و از بیشهای به بیشهزاری
تا کرانهی نیستی پیش میرفتم،
گر پایی داشتم.
نه!
رنج و صلیب نیز آن اوست
شب تار دگر بار خیمه زده
ای محکوم!
کدامین وجود پابرجاست
و تو فریاد برمیآوری:
«نمیترسم»
ساقها بریده میشوند و گردنها
قلبها و ابرها از حرکت بازمیایستند
هر آن گه بخواهید
ای سروهای سرفراز
ای جنگجویان چو کوه
چشمها کنده میشوند
و تپهها فرو میریزند
چنانچه بانگ برآرید
و خون آغشته به خاکم
گر تاکستانهای شما
روزی خشکیده شود،
به می تبدیل خواهد شد
کلاغ هم به شب سیه سپید گردد،
هر آنگه بخواهید
ولی
صدایم روزی فریاد برخواهد آورد:
«نمیترسم»
هر آنگه که توانستید
اسب صدایم را تازیانه زنید
مادام که فریاد برمیآورد:
«نمیترسم»
محمود درویش