سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شیطان

دو پسربچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می‌نگریستند. نیروی جادویی چشمانش را هنوز به خاطر داشتند.

«اون از تو چی می‌خواست؟»

«روحم را. از تو چی؟»

«یک سکه برای تلفن کردن به خانه!»

«خب... می‌خوای بریم چیزی بگیریم و بخوریم؟»

«آره خیلی دلم می‌خواد ولی من حالا دیگه پول ندارم.»

«عیبی نداره، من یه عالمه پول دارم.»



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد