سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

سایه روشن

"سایه" زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست

بی لکه‌ی بودن

پونه قلی‌زاده را نمی‌شناختم، امروز یکی از دوستان ای‌میلی برایم فرستاد که "کتاب پنجره‌ی روشن اتاق من" از این شاعره‌ی جوان را به همراه این شعر که نامش "بی‌لکه‌ی بودن" است، معرفی کرده بود. شعر بسیار زیبایی است اینجا می‌گذارم تا اگر رهگذری گذارش به این سمت افتاد بخواند و از زیبایی و عشق لحظه لحظه‌اش نفسی تازه کند.  

"بی‌لکه‌ی بودن"

آن روزها که عشق نفس می‌کشید

و هیچ کجا بوی نا نمی‌داد،

من رسالت زنانی را داشتم

که شرافت در عطر پیراهن‌شان گل می‌کرد

و پیام‌آور مردانی بودم

که آغوششان، اقیانوس عمیق معرفت بود  

***

زجر زنجیروار آدمی، هراس شب‌هایم بود

و در خود گریستن، تقویم روزهایم

در خنده‌ی کودکان، واژه‌ی بزرگ ِ تسلیم می‌شدم

و به پیچ و خم هر ترانه، نهایت تحسین

بر هر پرنده‌ی نخوانده آوازی می‌نوشتم

و تو را نیز

آوازی بسیار بلند، نوشتم...  

***

نگاهم شعله بود بر تو

که زبانه می‌کشید از هرسوی خیال

و هرم حضورم،

دست‌هایت را سبز می‌کرد

و دست‌هایت چه جسارتی داشت

که می‌تاخت لابه‌لای گیسوان تار اندیشه‌ام

آن روزها کوچه‌ی دلدادگی سینه چاک بود

و پرده‌ی نازک پیوند بر ما پیچیده 

***

بوی تند حادثه آمد

بگذار بیش از این نگوییم...

همین قدر که دست‌هایم در خزان نامردمی شان زرد شد

و روزهای بزرگ رسالتم،

رنگ باخت به آوازهای دروغین یک پرنده!  

***

در این اکنون عریان حقیقت،

چیزی نمانده جز رو سیاهی‌شان به زغال

و بر من باری نیست

جز غزل ِ جوهرین ِ دستانم بر حریر کاغذ

"دیگر نه شهامت مردن داریم

نه توان در خود گریستن

روزه‌ی سکوت تا بلندای خورشید گرفته‌ایم"

چشم‌هایت را باز نگه دار

ای پرنده‌ی آوازه خوان...

که من بازتاب ِ مدفون ِ یک سوگند هستم

و تو تجسم  ِ روان ِ روزمرگی  

***

ترانه‌های پنهانم،

ناله است که می‌پیچد در دالان درد

و ناخن‌های حسرتم،

چنگ می‌کشد بر تن تلخ تمام خاطره‌ها

در دادگاه بی‌رحم ناکسان

تو مرا رج زدی

و غزال چشمانم را به تک تک غمزه‌هاشان فروختی

در قضاوت ِ بی‌شرم  ِ فتنه انگیزان

نه عطر  ِ شرافتم به دادم رسید

و نه آغوش معرفتم

نبودنم بر تو نیز درد ِ وجدانی نداشت

اما بدان!

گناه از تو بود

که بر اجاق کور تردیدهایم، شعله‌ای نینداختی

و فلسفه‌ی ریا بر من ظاهر شد

چه می‌توان گفت؟

که من تأسف بازمانده‌ی  یک تاریخم

و تو بستر عقیم فراموشی...  

***

پس از آن سکته‌های بی‌وقفه که ما را می‌درید،

آخر به کجا بیاویزیم

این آشفته خیال را؟

که ما گنگ زندگان،

ننگ مسلم مردگانی هستیم

که آسوده خفته‌اند

کاش تجلی تمام یک رویا بودیم،

بی لکه‌ی بودن!

آن گاه که ساطور هولناک زمان

 به تکه‌تکه‌مان هم امان نمی‌دهد


بی‌ربط یا با ربط یاد منوچهر آتشی افتادم:
نمی‌توان با یک دل دو عشق را از گردنه‌ها گذراند، هرزگان می‌توانند... یکی از دل‌ها عاشق‌ترین باید بمیرد، هرزگان نمی‌دانند... اگر می‌خواهی بمیرم، خنجر و فنجان زهر را دور انداز... لبخندی بخلان در جانم یا انگشتی بگذار بر لبانم، همین...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد